علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

20 ماهگیت مباااااااارک...

سلام سلام پسره مامان 20 ماهه شد فدات بشم خیلی شیرین وخوش زبون وتو دلبرو تر از قبل شدی بابایی هم که عاشقته کلی باهات وقت میگذرونه وبازی میکنه ولی گاهی بدجوری اعصابشو میریزی بهم واونوقتیه که میری مغازه و،مغازه رو بهم میریزی کلی پاکن با دندونای میارکت خورد کردی وتا میری مغازه برچسب قیمت وسایلو در میاری و بابا گاهی اوقات منو بابای به خاطره تو این شکلی میشیم  وبعد از چند ثانیه وحالا مهم تر از همه اینه که امروز قلب مامانو بابا 20 ماهه شد یادته 5/1 سالگی میخواستم برات ی تفلد کوچولو بگیرم نشد گفتم اگه شرایطش مهیا بشه 20 ماهگی جبران میکنم خوب راستش اول گفتم:توی این اوضاع اقتصاد چ کاریه من بابایی رو بندازم تو خرج ، ی دوتومن کیک معمولی گرفت...
30 مهر 1391

دوعکس ماندنی از امپراطور ما

این عکس لوس کردنه خودت خیلی قشنگ افتادی منم گذاشتم روی صفحه دستاب وقتی خودت دیدی کلی کیف نمیدونم چرا؟؟ولی انگار توهم از این عکس خوشت اومده این عکسهم مال دیشب انگار تو خواب داشتی دعا میکردی شیطون سفارش کی رو به خدا میکردی عزیزم   ...
29 مهر 1391

علی مرتضای مامان وشیطونیاش(3)

نی نی وقتی میری توی حس لب تاپ دیگه هیچ کسو هیچ چیزیو نمیبینی  البته خداروشکر مث خیلی از بچه ها آویزون سیستم نیستی واین در مواقعیه که من پشت سیستم باشم تو هم میای شلواری که پات هم خاله سهیلا هدیه برات فرستاده (دوست نی نی سایتی) ممنوووووووووووووووونم خاله چهارشنبه یعنی سه روز پیش رفتیم خونه ی خاله آمنه دوست خوب مامانی متاسفانه شوهره خاله انتقالی گرفته وقراره برن ی شهره دیگه امیدوارم هرجا برن خوش باشن خاله امنه چند تا ماهی خوشکل داشت که یکیشونو جدا گذاشت بود توی ی استوانه ی شیشه ای وتو کلی باهاش بازی کردی وقتی خواستم از بازیت باماهی عکس بگیرم اینطوری خودتو لوس میکردی... ...
29 مهر 1391

علی مرتضای مامان وشیطونیاش(2)

کمتر از ی ماه پیش وقتی رفتیم شوش خونه ی باباجونی این حوله رو واست 17 تومن خریدم هرچی خواستم ازت عکس بگیرم خودتو لوس میکردی وبه طرز عجیبی دستاتو میزاشتی پشتت،طوری که انگار دست نداری یا می دویدی ومیرفتی کمد رو بهم میریختی کمک به مامان توی کارای خونه ببین چه با مهارت جارو رو روشن میکنی وبعد روشن کردن این طوری جارو میکشی ...
29 مهر 1391

علی مرتضای مامان وشیطونیاش(1)

سلام پسره قشنگم خیلی وقته برات نتایپیدم راستش از وقتی چرخ کالسکتو عمو حیدر به این روز انداخت حسابی حالم گرفته شده از جایی شکسته که درست بشو نیست تازه 6 ماه بود خریده بودمش کلی باهاش راحت بودی ومن از اینکه مجبور نبودم بلندت کنم خیلی خوشحال بودم بیشتر شبا میرفتیم پیاده روی ولی از وقتی کالسکه شکسته پیاده روی محدود ب ی جاهای خیلی نزدیک خونه شده. اینجا سه چهار روز پیش که پسره مامان واسه اولین بار خودش شیر کاکائو رو خورد کلی میذوقیدم وقتی دیدم خودت میتونی بانی وبه تنهایی شیرکاکائو رو نوش جون کنی     هیجان امپراطور مامان برای اتیش کباب همه چیز تو برای من هیجان داره حتی چیزایی که برای بقیه به...
29 مهر 1391

سلااااااام...

سلام دوستای خوبم سلام پسره نازم دوشنبه ی هفته ی قبل با بابایی وجدو رفتیم دزفول واسه مغازه کلی خرید کردیم وتو هم توی انبار فروشگاه میچرخیدیو گاهی از یه وسیله که خوشت میومد انو برمی داشتی وبه من میدادی که اون هم بیاریم وانصافا بعضی وقتا یه چیزیو می اوردی که ما بهش نیاز داشتیم ولی فراموشش کرده بودیم ولی خوب خیلی اذیت شدی منم حالم زیاد خوب نبود سه طبقه رو بالا پایین میرفتیم وهمش احساس میکردم فشارم افتاده پایین ودارم غش میکنم....   مدتیه این طوری شدم همش ضعف میکنمو سر گیجه دارم تازه خنده دارتر از همه چیز اینه که همش فکر میکنم زلزله اومده،اونوقتا که همش زلزله می اومد من حس نمیکردم ولان که خبری نیست همش تو حس زلزلم خوب بعد از کلی ...
8 مهر 1391

بدترین اتفاق 91

٦ شهریور 91 بود که بابایی گفت:من باید برم بیرون کار دارم اگه اشتباه نکنم کارشناسی داشت منم گفتم الان موقع خرید مردمه نمیخواد مغازه رو ببندی خودم هستم ولی کارتو زود تموم کنو بیا...   تو کنار در مغازه ایستاده بودی وبه ماشینا نگاه میکردی که یهو دیدیم دم در مغازه نیستی بابا که هنوز نرفته بود رفت ببینه کجایی،وقتی اومد گفت:نیستی دنیا رو سرم خراب شد کنار خونمون یه نوشابه فروشی هست که یه نوه دارن هسنو سال تو ،بعضی وقتا میرفتی پیششون،رفتم اونجا گفتن:نیستی با عجله رفتم خونه،گفتم :شاید جدو یا دادایی تورو برده باشن خونه بازم نبودی همه ریختیم تو خیابون ،مث دیوونه ها اینورو اونورو نگاه میکردم گریه میکردمو لبام سنگین شده بود ،رفتم فروشگاه...
1 مهر 1391

نی نی دوم توراه نیست..

سلام پسرم نمیدونی چه فشار عصبی روم بود اصلا نمیتونستم به خودم بقبولونم که توی این وضعیت اقتصادی یه نی نی دیگه توراهه،بابایی میگفت:خوب اگه شده دیگه چه کارش میشه کرد ولی من ولی خداروشکر 2 روز پیش مطمئن شدم که خبری نیست ولی چندروز قبلش به بابایی میگفتم:حسن دخترت توراهه بعد باهم میخندیدیم ولی نمیدونی چه غوغایی تو دلم بود کلی با خدا حرف زدم وخواستم هرچی صلاحه همون بشه کم کم هم داشتم قبول میکردم که دوروز پیش متوجه شدم خبری نیست ...
1 مهر 1391
1